عوامل نابرابریهای اجتماعي
ارسالي احمد منصور رادمنش ارسالي احمد منصور رادمنش


کسانی که نابرابریهای طبقاتی را در ارتباط با عوامل طبیعی یعنی عوامل زیستی و نژادی قرار می‌دهند غالباً با خود از پیروان مکتب جبر جغرافیائی بوده و یا از این مکتب الهام گرفته‌اند. جغرافیاگرایان سعی در این نموده‌اند که رابطه‌ای مستقیم بین زندگی اجتماعی و عوامل اقلیمی نشان دهند و به عبارت دیگر مکتب جبر جغرافیایی تاکید بر این نظریه دارد که رفتار فردی و اجتماعی انسان تابع محیط طبیعی است و بسیاری از پیروان این مکتب مثل فردیک راتزل , آندره , زیکفرید , میشله , هنتینگتون وسایرین در نوشته‌های خود کوشش نموده‌اند تا پیدایش , ترقی یا زوال تمدنها را در ارتباط با عوامل اقلیمی و جغرافیایی تبیین نمایند . بعنوان مثال \"راتزل\" که از جغرافیاگرایان بنام است صاحب کتابی بنام جغرافیای سیاسی است که در سال 1897 آنرا انتشار داده است . در این کتاب اهم نظریات وی مطرح شده است . وی می‌گوید: زمین یا خاک بعنوان عامل جغرافیایی است که افراد اجتماعی را به هم پیوند می‌دهد و در حقیقت ارتباط افراد از طریق هم محل بودن اولین رابطه محکمی است که جوامع یکجانشین را به وجود آورده است. راتزل سه ویژگی برای سرزمینها قائل است که عبارتند از : • موقع یا موقعیت زمین : بدین معنی که بعضی از سرزمینها باز هستند یعنی از خارج می‌توان بدان هجوم آورد ,بعضی دیگر بسته هستند مثل سرزمین سوئیس • وسعت با محدودیت زمین : به عقیده وی زمینهای وسیع مثال بیابانها حس جاه طلبی و زیاده خواهی و بلند پروازی افراد را افزایش مید‌هد ولی بر عکس کوهستانها افرادی قانع و فاقد بلند پروازی و جاه طلبی ببار می‌آورد. • مرز یا سرحد : به عقیده وی مرزها که غالباً عوامل جغرافیایی هستند, مثل رودخانه و ستیغ کوه فرهنگ ملت ها را از یکدیگر جدا می‌سازند و مانع توسعه فرهنگی در سرزمین مجاور می‌شوند. و بدین ترتیب , تفاوتهای نژادی با تفاوتهای اقلیمی و جغرافیایی در ارتباط قرار می‌دهند. این گروه اختلافات جوامع و گروههای انسانی را با ویژگیهای نژادی تعیین می‌کند. در آثار متفکران باستانی توجه به این عامل به منظور تفاوت بین دستجات انسانی از اهمیت خاصی برخوردار بوده است .
تاکید بر نژاد برتر و حفظ آن در نوشته‌های فیلسوفانی چون ارسطو فراوان دیده می‌شود. اعتقاد به اینکه اختلاف نژادی بین بردگان و آزادان امری فطری است و اساساً عده‌ای از بدو امر برده زاده می‌شوند, نه تنها در آثار فلاسفه یونانی دیده می‌شود بلکه نزد فلاسفه سایر ملل باستانی نیز رایج بوده است . این طرز تفکر در سده‌های میانه نیز ادامه یافت و بعدها در قرون معاصر , با اشاعه دارونیزم اجتماعی , بعضی از محققان نژاد گرا در صدد توجیه علمی نظریات خود برآمدند. دارونیزم اجتماعی که ملهم از نظریات داروین در ارتباط با رده بندی حیوانات و گیاهان است وجود سلسله مراتب و قشر بندی اجتماعی را اصلی طبیعی تلقی کرده و آنرا تائید می‌نماید بنابراین نه تنها جنبش‌ها و تحولات را نفی می‌کنند بلکه با آنها به مقابله نیز بر می‌خیزند. مولف کتاب جامعه شناسی طبقات اجتماعی در این زمینه می‌نویسد: از نظر قشربندی اجتماعی , دارونیست های اجتماعی معتقدند که انسان مانند سایر حیوانات و نباتات باید رده بندی شود و در جریان انتخاب آنهائیکه در مرتبه بالاتری قرار می‌گیرند طبیعتاً بر دیگران ارجحیت دارند. بنابراین کسانی که استعدادهای طبیعی دارند فرمانروا و آنانی که از استعدادهای طبیعی بی بهره‌اند توده‌های کارکن را تشکیل می‌دهند. از نمایندگان مشهور این طرز تفکر می‌توان اسپنسر , باگهموت , کمپلوویج ,راتزنهوفر , فرانگلین وارد, وودبری اسمال و سامنر را نام برد . اصول و چهار چوب تفکرات و نظریات بعنوان مکاتب فرعی آن می‌توان نام برد : یکی مکتب زیست سنجی است که بنیان گذار آن لاپوژ فرانسوی است . به نظر گالتن چون انسانها از لحاظ خصوصیات فردی و صفاتی مثل رنگ پوست , نیروی فیزیکی ,و مشخصات روانی با یکدیگر تفاوت زیاد دارند بنابراین از لحاظ اجتماعی و طبقاتی نیز باهم برابر نیستند. گالتن این نابرابری را با عامل وراثت در ارتباط می‌داند. و دخالت عوامل اجتماعی را در آن موثر نمی‌داند.. وی استعدادهای انسان را بطور کلی نشأت گرفته از وراثت می‌داند و به همین دلیل گالتن عقیده داشت که محیط اجتماعی قادر نیست از افرادی بی استعداد افراد موفق و شاخص بسازد. از جمله کسان دیگری که نابرابریهای اجتماعی را در ارتباط با عوامل طبیعی مورد بحث قرار داده است \"مک دوگال \" است که ویژگیهای زندگی اجتماعی را در ارتباط مستقیم با غرایز می‌داند. کارل پیرسن که یکی دیگر از پیروان مکتب زیست سنجی است , جمله‌ای دارد که می‌توان آنرا چکیده و بیانگر نظریات این گروه دانست وی چنین گفته است : بگذارید که نردبان ترقی از یک طبقه به طبقه دیگر و از یک گروه به گروه دیگر وجود داشته باشد اما نگذارید که صعود از این نردبان به سهولت انجام گیرد . آنها که دارای قابلیت تنها یک حادثه تاریخی نیست بلکه ناشی از گزینش مداوی است که از نظر اقتصادی جامعه را به طبقات متفاوتی که بطور کلی متناسب برای نوع کار به خصوصی هستند تقسیم می‌نماید . از این رو هر طبقه می‌بایست به تعلیم و تربیتی متناسب با استعداد و توانایی ذاتی افرادش به پردازد و آموزش همگانی و یکسان موجب هرج و مرج در امور طبیعی می‌گردد.
مکتب دومی که با تاکید بر نابرابریهای اجتماعی در رابطه با عوامل طبیعی در قرن نوزده بنیان گذاری گردیده است مکتب مردم سنجی است . لاپوژ فرانسوی بینان گذار این مکتب سعی در نشان دادن تمایزات نژاد اقوام نموده است و این تمایزات نژادی را حتی در درون یک ملت نیز صادق می‌داند بعنوان مثال وی نژاد سفید پوست اروپا را متشکل از سه نژاد فرعی می‌داند که عبارتند از : نژاد آریا ,نژاد آلپ و نژاد مدیترانه‌ای وی این سه نژاد را بر اساس تفاوتهای جسمانی از هم متمایز می‌کند. مثلاً آریائیان قد بلند و سفید چهره و دارای جمجمه درازند در حالی که افراد نژاد مدیترانه‌ای دارای قد کوتاه و چهره تیره رنگند و در این میان نژاد آلپ افرادی را در بر می‌گیرد که دارای قامتی متوسط اند و...\"لاپوژ\" سعی نموده است تا هریک از نژادهای فوق را دارای نوع خاصی از استعداد, رفتار و ابتکار بداند و به همین دلیل اعتقاد راسخ دارد که طبقات بالای جامعه را همیشه افراد نژاد آریا تشکیل میدهند . به ویژگیهای فیزیکی این گروههای نژادی نیز اهمیت فراوانی می‌داد بطوریکه به نظر او طول جمجمه طبقات اشراف بلند از طول جمجمه طبقات پایین جامعه بوده است . چنین توجیهات نژاد گرایانه‌ای که در قرن هجده و نوزده قبول عام یافته بود, با تحقیقاتی که بوسیله دانشمندان در رابطه با هوش و استعداد و خلاقیت انسانها انجام گرفت , بتدریج اعتبار خود را از دست داد بطوریکه در حال حاضر این نظریات و فرضیات به کلی باطل شده است , بعنوان مثال امروز مشخص شده است که هیچگونه ارتباطی بین اندازه جمجمه و رنگ پوست و استعداد خلاقیت انسانی وجود ندارد. در حقیقت ابن خلدون را بدین دلیل می‌توان در این دسته جای داد که دور تسلسل و توالی نزاع شیوه تولید کوچ نشینی و یکجا نشینی را مورد بررسی قرار داده و تشکیل دولت و در نتیجه ایجاد طبقات را حاصل تسلط قهر آمیز یکی بر دیگری می‌داند و بدین ترتیب گروه غالب خود را بعنوان طبقه‌ای ممتاز و طایفه‌ای برتر بر اکثریت مغلوب قلمداد می‌کند. پیش از ابن خلدون نیز بعضی متفکران باستانی نظریه نزاع خارجی را با تکیه به زور و بر خورد قهر آمیز و ستیز دائمی بین عناصر بیان نموده‌اند هراکلیتوس ,پلیبیوس،اپیکور ولوکریتوس, نمایندگان چنین طرز فکری می‌باشند.
از جمله دیگر متفکرانی که بعنوان یکی از بانیان مکتب نزاع اجتماعی میان گروهی مطرح است توماس هابز انگلیسی است که نظریات خود را در کتابی بنام \"لویاتان\" آورده است . هابز عقیده داشت که در شرایط طبیعی که پیمان و قرار داد اجتماعی بین نوع بشر وجود ندارد هر فرد تحت تاثیر غرایز سرکش خود برای دیگران در حکم گرگ است . در لویاتان کلمه ای که حاکی از روابطی جز از جنگ و تصرف و گاهی وقفه‌ای در جنگ باشد ,نیامده است و مطابق اصول هابز , این وضع نتیجه فقدان دولت بین المللی است , زیرا که روابط دول هنوز در حالت طبیعی است که همان جنگ همه بر ضد همه باشد.. یکی از مشهورترین اصحاب نظریه نزاع خارجی , متفکر اتریشی قرن نوزدهم \"لودویک گومپلویچ\" است وی تسلط گروهی بر گروهای دیگر را منشاء پیدایش دولت می‌داند. وی که از زمره داروینیستهای اجتماعی محسوب می‌گردد عقیده دارد که جنگ و ستیز میان گروههای انسانی شبیه تنازع بقاء در طبیعت است و در زمانی که اقلیت متشکل و منظم بر توده‌های پراکنده و بی سامان مسلط می‌گردد , طبقه حاکم را بوجود می‌آورد . \"اپن هایمر\" جامعه شناس و اقتصاددان آلمانی (1943-1864) نیز از کسانی است که ملهم از نظریات ابن خلدون بوده است تحول دولت و طبقه مسلط را که نتیجه تسلط آمیز گروهی به گروه دیگر می‌داند , در شش مرحله در کتابی تحت عنوان \"دولت \"ذکر نموده است که از مرحله اول که دوره قتل و غارت است آغاز می‌گردد و تا حاکمیت کامل گروه فاتح و بر سایرین و تشکیل دولت و طبقات مختلف خاتمه می‌یابد. آراء مارکس را در این باره می‌توان بصورت زیر خلاصه نمود: در جامعه شناسی مارکس, چهار نکته اساسی در مورد تضادهای اجتماعی بشرح زیر وجود دارد: تداوم و پیوستگی تضادهای اجتماعی در تمام جوامع وجود دارد, بدین معنی که تضاد جزئی از زندگی از آن جدا ناپذیر است و هر آنچه که حیات دارد, پیوسته و بدون وقفه در رابطه با حالتهایی از ستیز است . جامعه نیز که متشکل از انسانهاست مستثنی از این قاعده نمی‌باشد زیرا در حقیقت تضاد لازمه و وابسته ذات و کارکردهای آنست. آنکه بر اساس نظریات مارکس تضادهای اجتماعی, عبارتند از تضادهای منافعی که لزوماً تنها دو گروه را در مقابل هم قرار می‌دهند, زیرا در جامعه تمام تضاد منافع در نهایت به مخالفت بین کسانی که نفع خود را در نگهداری و ادامه وضعیت موجود می‌دانند و کسانیکه نفع خود را در دگرگونی وضع موجود می‌دانند ختم می‌گردد. بعبارت دیگر همیشه در رابطه با وضعیت وجود است که موقعیت دو طرف متخاصم معین و مشخص می‌گردد و در حقیقت در رابطه با وضعیت موجود تنها انتخاب ممکن ,نهایتاً یا حفظ وضعیت موجود است و یا دگرگونی در آن .
مارکس , تضاد را موتور یا نیروی محرکه اصلی تاریخ می‌دانست و به عقیده وی تضاد لزوماً و قویاً باعث دگرگونیهایی در زمانهای کم و بیش کوتاه می‌گردد و در حقیقت در نتیجه مخالفت بین گروههای مختلف ذینفع است که ساخت اجتماعی دگرگون می‌شود. بالاخره مارکس با تحلیل دگرگونیهای اجتماعی ,روشی تازه ارائه داده است بدین ترتیب که دگرگونیها را در رابطه با دو دسته از عوامل باید مورد بررسی قرار داد : اول نیروهایی برونی که خارج از سیستم قرار دارند مثل اثرات محیط طبیعی ,اقلیم و یا اشاعه و گسترش تکنیک و آگاهیها و دوم نیروهای درونی که توسط سیستم اجتماعی و در درون خود سیستم و از کار کردهای آن یا می‌گیرند و نشاءت می‌یابند و این در واقع یکی از ویژگیهای سیستم اجتماعی است که در درون خود نیروهایی را وجود می‌آورد که باعث دگرگونی و تبدیل آن می‌شود.
December 17th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي